هانیاهانیا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 6 روز سن داره

هانیا عشق قشنگ مامان و بابا

زبون درازی هانیا خانم

مایه آرامش مادر سلام یکی تکلیف من رو با این وروجک شیطون مشخص کنه. لطفاً به این عکس توجه کنید. به نظرتون این چیه؟ خدمتتون عرض می کنم. این یه دستماله که وقتی هانیارو می شورم و می خوام پوشکش رو عوض کنم با این پاهاشو خشک می کنم. این که چرا این سوال رو پرسیدم دلیل داره. هانیا خانم عشقش اینه که با این دستمال بازی کنه و از شدت خوشی و شادی جیغ بزنه. ای بابا آخه این هم شد دلیل ذوق کردن. تنها که این نیست. پدرش باید با این دستمال دور دهنش بکشه و هانیا هوار بکشه و ریسه بره. دیروز وقتی داشت از شدت خنده منفجر می شد زنگ زدم خاله شیرین هم صداشو  شنید. الهی قربون اون صدای خنده هات بشم ولی یه ذره فکر کردن در مورد علت کارا هم بد نیست آخه... بگذر...
30 ارديبهشت 1392

مهمونی رفتن هانیا

گل ناز مادر هانیای عزیزم سلام دیشب شب آرزوها بود. یادمه سال پیش این موفع ها روزه گرفته بودم ولی امسال نتونستم. سال پیش این وقتا شما فرشته گلم رو باردار بودم و هنوز نمی دونستم. دیشب شب خیلی عزیزی بود. خیلی ارزوها دارم. همشو نوشتم و گذاشتم لای قرآن تا ببینیم تا سال بعد چند تاش برآورده می شه. بزرگترین آرزوم سلامتی همه اوناییه که دور و برمونن. همه اونایی که دوسشون داریم و نبودنشون رو نمی تونیم تحمل کنیم. آخ هانیا... هر چی نگاهت می کنم از دیدنت سیر نمی شم و از بس دندونام رو فشردم روی  هم دندون درد گرفتم. عاشق لحظه هاییم که وسط شیطونیات یهو ساکت می شی، تمرکز می کنی، صورتت رو میاری جلو و سعی می کنی بچسبونی به صورتم و لطیف ترین و زیباترین و...
27 ارديبهشت 1392

هانیا بابا مصطفی رو خیلی دوست داره

همراه همیشگی مادر سلام برای نوشتن بهونه لازم نیست، جرقه هم لازم نیست، حتی فکر کردن هم لازم نیست. شاید دلیل نوشتن وقایع روزانه یه مهربونی باشه که ما همیشه این بهونه رو داریم. آره دختر عزیزم ما یه پدر داریم که به اندازه تمام دنیا توی وجودش عشق و مهربونی موج می زنه. می خوام از بابا مصطفی واست بگم. پدربزرگ گلت که همیشه به یادمونه و روزی چند بار بهت سر می زنه و خالصانه محبتش رو نثارت می کنه. همیشه نگران سلامتیته و همیشه به من و بابایی گوشزد می کنه مراقبت باشیم. واسه واکسن زدنات میاد، وقتی می ریم خونشون ساعت ها باهات بازی می کنه و راه می بردت با اینکه خودش کمردرد داره. قربون صدقت می ره، یه قلک خریده و خیلی وقتا توش پول می ریزه و کارای دیگه ای که...
25 ارديبهشت 1392

خلوت شبانه

تقدیم به ستاره همیشه چشمک زن آسمون قلبم هانیای عزیزم دختر قشنگ من امروز که دوشنبه 23 اردیبهشت غلتیدن رو شروع کردی اون هم بدون کمک. صبح بابا مهدی رفت به کاراش برسه. شما هم تازه بیدار شده بودی و شیرت رو هم خورده بودی. چون دیشب گذاشتی خوب بخوابیم گفتم جایزه بهت بدم کمی بازت بذارم تا واسه خودت کیف کنی. به عادت همیشه لبه تخت بازت کردم و نشستم پشت سیستم. حواسم بهت بود و صدات رو می شنیدم. یه چند باری نگاهت کردم و از اون خنده های دلبرانه ات تحویلم دادی و صبح قشنگم رو قشنگ تر کردی. یه چند دقیقه ای کارم گیر کرده بود و داشتم با خودم کلنجار می رفتم. سرم رو از صفحه مانیتور که بلند کردم دیدم پاهات تا نصفه از لبه تخت آویزون شده و اگه دو سه بار دیگه چرخ م...
23 ارديبهشت 1392

زلزله جاسک

به نام خدایی که تمام زیبایی ها رو به من هدیه داد هانیای دلنواز مادر، برای تو می نویسم دیروز دوباره یه خبر بد دیگه شنیدیم و اون هم زلزله ای بود که برای مردم جاسک اتفاق افتاد. زلزله ای که یه فرشته کوچولوی دو ساله رو با خودش به مسافرت ابدی برد و پدر و مادرش رو داغدار کرد. چقدر دردناک و چقدر سخته. حتی فکر کردن در موردش دل آدم رو به لرزه در می آره البته اگه دلی برای ما آدما مونده باشه. خیلی از ماها بی تفاوت از این موضوع رد شدیم و خبرهای مربوط به انتخابات برامون جذاب تر بود. ولی وقتی یه لحظه خودم رو جای اون مادر می ذارم می بینم ناخودآگاه دارم آرزو می کنم ای کاش من می مردم و اتفاقی برای بچه ام نمی افتاد. بگذریم... هانیای زیبای مادر الان که دا...
22 ارديبهشت 1392

گذشت سریع روزها

دوست مهربون مامان سلام الان که دارم می نویسم ساعت 2:15 روز جمعه است و تو و بابا مهدی خوابیدید. هر چی سعی کردم بخوابم نشد و تصمیم گرفتم بیام وبلاگتو کامل کنم. دیروز که پنج شنبه بود یه رکورد زدی. بعدازظهر رفتیم کمی واسه خونه خرید کردیم. موقع برگشتن به سمت خونه یه تصادف خیلی بد دیدیم. بابایی ماشین رو نگه داشت و رفت کمک اونی که تصادف کرده بود. بنده خدا یه خانم با یه ماشین تصادف کرده بود و داشت وسط خیابون جون می داد و مردم باغیرت! ما داشتن همین جوری نگاه می کردن و با موبایلاشون فیلم می گرفتن. خلاصه بابا مهدی و یه نفر دیگه رفتن به دادش رسیدن و فکش رو که قفل کرده بود و داشت می لرزید با زحمت باز کردن و زنگ زدن اورژانس اومد. نمی دونم مردم چرا اینقد...
20 ارديبهشت 1392

یه روز بی حادثه

به قول خاله شیرین مهربون گل بی خار من سلام هانیای مهربون و خنده روی مامان برای تو می نویسم که معنی و مفهوم قشنگ زندگی منی. دیروز که سه شنبه بود کلاً روزی بود که خیلی عادی گذشت. اتفاق خاصی نیفتاد. فقط بعدازظهر رفتیم پیش دکترت و خدا رو شکر روند رشدت خیلی خوب بود و دکتر راضی بود. ماشاالله شده بودی 6 کیلو و 300 گرم. معلومه دیگه هر کسی هم جای تو بود و از صبح تا شب سینه مادرش رو خالی می کرد کیلو کیلو وزن اضافه می کرد. (نوش جونت عزیز دل مادر). بعد از اون هم با باباجون و مادرجون رفتیم واسشون گوشی تلفن خریدیم و برگشتیم خونه. امروز دلم خیلی بی طاقته. هنوز نتونستم از حس و حال مسافرت تهران بیام بیرون. دلم خیلی واسه خاله شیرین و دایی فرشید و عمو مح...
18 ارديبهشت 1392

هانیای استقلالی

به نام خدای مهربونی که یکی از فرشته هاش به اسم هانیای عزیز رو به ما هدیه داد. سلام قشنگ مامان الان که شروع به نوشتن کردم شما با مادرجون رفتی طبقه بالا و من تنهام. با اینکه دوست ندارم ازت حتی یک ثانیه دور باشم ولی این رو هم می دونم که بقیه آدما هم از داشتن تو حقی دارن و من نمی تونم ناراحتشون کنم. امروز بعد از چند روز غیبت دوباره می خوام از شیرین کاریات بنویسم. هفته پیش سه شنبه بود که رفتیم تهران خونه خاله شیرین. کلاً مسافرت خوبی بود هر چند بعضی وقتا جنابعالی حالمون رو می گرفتی ولی در جمع تجدید روحیه خوبی بود. شب دوشنبه ماشین رو آماده کردیم و رختخواب شما رو هم پهن کردم صندلی عقب به این امید که بخوابی ولی زهی خیال باطل. صبح روز سه شنبه ساعت...
17 ارديبهشت 1392

کالسکه هانیا

شیرین تر از جونم سلام بعد از دو روز سردرد وحشتناک تونستم امروز بشینم و بنویسم. البته توی این دو روز اتفاق خاصی نیفتاده و زندگیمون روال عادی و طبیعی شو داره طی می کنه. فردا قراره بریم خونه خاله شیرین و کم کم باید پاشم چمدون ببندم. از الان غصه ام گرفتم چه جوری تو ماشین نگهت دارم که اذیت نشی. البته دیروز بعداز ظهر که رفتیم بیرون دختر خوبی بودی و نق نزدی و امیدوارم کردی. دیشب بردیمت حموم و کلی واسه خودت آب بازی کردی ولی هنوز کمی می ترسی، خوبیت اینه که گریه نمی کنی و فقط چشمات گرد می شه. الان هم که هنوز مست حمومی و راحت گرفتی خوابیدی و من هی می رم و میام قربونت می رم. قراره امروز بعدازظهر بذارمت تو کالسکه ببینم طاقتت می گیره. اگه بتونی دوام بیا...
9 ارديبهشت 1392

اشک های قشنگ هانیا

رویای زیبای مامان و بابا سلام هانیای قشنگم امروز پاک آبرومونو بردی و هر چی دلت خواست گریه کردی. بذار از اول واست بگم چی شد که بالاخره ما اشک های بلورین سرکار خانم رو دیدیم. امروز نهار رفتیم خونه مامان جون و بابا جون.  قرار بود بعداز ظهر عمو فرهاد و زهراجون و گلسا بیان. بعداز ظهر با مامان جون و شما رفتیم آرایشگاه و بعدش مثلاً رفتیم دنبال گلسا اینا. چشمت روز بد نبینه همین که رفتی بغل زهرا جون شروع کردی به جیغ زدن و گریه کردن. وقتی می گم گریه یعنی ... لبای قشنگت می لرزید و اشکاتو نمی تونستیم نگه داریم. نفست کم مونده بود بند بیاد. با هزار زحمت آرومت کردم و گریه ات رو بند آوردم. الهی بمیرم که بی تابی می کردی. هانیا توروخدا از این کارا نکن....
6 ارديبهشت 1392